سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با دانش، به حکمت پی برده می شود . [امام علی علیه السلام]

سایه روشن

 
 
من و شب قدر(یکشنبه 87 شهریور 31 ساعت 1:28 عصر )
آمده بودم بدانم قدر را چه تفسیر می‌کنند، اصلا چرا قدر، چرا شب قدر؛ برگ
زدم پای صحبت بزرگترها نشستم، انواع و اقسام استفتائات و استفسارات را بر
خود روا داشتم، زانو زدم،‌ متوسل شدم تا بدانم راستی قدر چیست که در آن
نامه اعمال سالیانه را به محضر حضرت می‌برند و مقدرات سال آینده را در این
شب رغم می‌زنند، هر چه کردم و هر چه دیگران در حل این سوال به من کمک
کردند نشد که نشد، سر تکان می‌دادم که آره بابا اینقدر خینگ نیستم که
نفهمم ولی واقعا بودم، شب نوزدهم مات و مبهوت در دیگران می‌نگریستم، اشکان
چشمانشان را می‌شمردم، به دستهای عاشق و محتاج لطف و رحمتش که به سوی
آسمان بلند بودند خیره می‌شدم، نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم قدر را بفهمم،
اگر معادلات حساب دیفرانسیل بود شاید می‌توانستم ولی ... .

شب قدر

امشب‌شب 21 ماه مبارک رمضان و شب سوگواری فرزندان و محبان آل البیت است، متمسک
شدن به صاحب این شب شاید گره گشایم باشد، یا علی، ای شه مردان و دلیر
میدان لطف و عطوفت، به بانوی پهلو شکسته‌ات، به یتیمان مستمند یک نگاهت،
به ندای فزت و رب الکعبه‌ات، یا علی تو کلید قفل سوال من باش، قدر یعنی
چی؟ چرا شب زنده داری؟ چرا گریه و زاری؟ چرا دست عاشق و محتاج روبه آسمان؟
چرا خواندن هزار بار اسماء باری تعالی؟ چرا به سر قرآن؟ چرا شهادتت در این
شب؟ و چرا و چرا؟
یا علی، ای عزیز خدا، واسطه شوید تا در این گردآب
زیبانقش، در این وانفسای آشنای غریب که هر لحظه‌اش بعیدتر از لحظات پیشین
است سیراب از ذات اقدس باری تعالی شوم، آمین رب العالمین


 
خیره سر !!!(یکشنبه 87 شهریور 10 ساعت 2:54 عصر )
گویی چشمانش به سایه میله‌ها گیر کرده بودند،‌ با آن که چند باری به سمتش
رفتم ولی از جایش تکان نخورد و عکس العملی نشان نداد. گفتم شاید من رو نمی
بینه، شاید هم مرده باشه.
چند تکه پفک کنار میله‌ها گذاشتم و بی آنکه خودم رو مشتاق حتی یک حرکت
جزیی او نشان دهم ظاهر نگاهم رو به سمت دیگری چرخاندم. فایده‌ای نداشت،‌
بعد از چند دقیقه بی حرکتی من و او،‌ بلاخره اتوبوس آمد، پایم رو که روی
پله‌ اولی گذاشتم از لای میله‌ها بیرون اومد و مقداری پفک‌ها رو بو کرد و
دوباره رفت توی جوی آب.


 
احضار روح !!!!(شنبه 87 مرداد 26 ساعت 5:36 عصر )

ساعت 12 شب رو نشون می داد، وارد اتاق شدم، همه نگاه‏ها به سمت من چرخید،‏در گوش هم پچ پچ می‏کردن و با انگشت من رو نشون می‏دادن، هاج و واج مونده بودم که اینها چی می‏گن، از میون حرف‏هاشون فقط تونستم کلمه احضار روح رو بشنوم، خیلی دوست داشتم بدونم چی می‏گن، بلاخره یکی به حرف اومد و گفت: حاضری روحت رو احضار کنیم گفتم: چی روح من رو؟ جواب داد: آره دیگه، روح خبیس تو رو. از اونا اصرار و از من انکار؛ آنقدر اصرار کردن و قسم و آیه دادن تا راضی شدم. یه ملافه سفید روی من کشیدن و برق اتاق رو خاموش کردن، حس خاصی بهم دست داد، می‏خواستم هر چه زودتر با روحم یه ملاقاتی داشته باشم. سه نفر سمت چپ و سه نفر سمت راست و یه نفر هم پایین پام نشست، احضار کننده روح هم بالا سرم ایستاد، قلبم داشت می‏یومد تو دهنم، ضربان قلبم تند تند می‏زد، احضار کننده وردی رو خوند و بینی من رو کشید، نمی‏دونم چرا صدام در نیومد، روبه یکی از افراد کمکی‏اش کرد و گفت: او مرده، مگه نه!! از سمت راست بود، جواب داد: نه بابا، زنده زنده‏اس. دوباره احضار کننده با قاطعیت بیشتری روبه یکی دیگر از دستیارانش کرد و پرسید: او مرده، مگه نه؟! اینبار از سمت چپ جواب اومد: نه بابا، یه چی داری می‏گی ها،‏بنده خدا زنده‏اس.

احضار روح

حسابی ترسیده بودم، از خودم یه منگوش گرفتم، دردم اومد؛ اینبار با صدای بلندتر گفت: می گم اون مرده، تو چی می‏گی؟ جواب داد: مطمئنم اون زنده اس، اینبار نتونستم تشخیص بدم از کدوم طرف بود، یهو سرد شدم، خیلی سرد، فکر کردم روح از بدنم خارج شده، اما نمی دونم چرا حس خیسی هم به من دست داد، از جام پریدم، صدای خنده همه بلند شد، احضار کننده رو دیدم که یه پارچ آب تو دستش بود.  

شاید در زمان دانشجویی و توی خوابگاه‏هامون اتفاقات قشتنگ و زیبایی برامون پیش اومده باشه که بعضی‏ها رو روم می‏شه بگیم و بعضی‏ها رو چون امکان کنفی توش زیاده به دفتر خاطرات متروک می‏فرستیم. این یکی از خاطرات زیبای کنف شدن من بود که برمی‏گرده به سال سوم دانشجویی توی پردیس قم دانشگاه تهران، روحش شاد، یادش گرامی



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?