سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! قلبم را از محبّت نسبت به خودت، ترس از خودت، تصدیق و ایمان به خودت، هراس ازخودت و شوق به خودت، لبریز ساز، ای صاحب جلال وکرامت! [ـ امام صادق علیه السلام]

سایه روشن

 
 
احضار روح !!!!(شنبه 87 مرداد 26 ساعت 5:36 عصر )

ساعت 12 شب رو نشون می داد، وارد اتاق شدم، همه نگاه‏ها به سمت من چرخید،‏در گوش هم پچ پچ می‏کردن و با انگشت من رو نشون می‏دادن، هاج و واج مونده بودم که اینها چی می‏گن، از میون حرف‏هاشون فقط تونستم کلمه احضار روح رو بشنوم، خیلی دوست داشتم بدونم چی می‏گن، بلاخره یکی به حرف اومد و گفت: حاضری روحت رو احضار کنیم گفتم: چی روح من رو؟ جواب داد: آره دیگه، روح خبیس تو رو. از اونا اصرار و از من انکار؛ آنقدر اصرار کردن و قسم و آیه دادن تا راضی شدم. یه ملافه سفید روی من کشیدن و برق اتاق رو خاموش کردن، حس خاصی بهم دست داد، می‏خواستم هر چه زودتر با روحم یه ملاقاتی داشته باشم. سه نفر سمت چپ و سه نفر سمت راست و یه نفر هم پایین پام نشست، احضار کننده روح هم بالا سرم ایستاد، قلبم داشت می‏یومد تو دهنم، ضربان قلبم تند تند می‏زد، احضار کننده وردی رو خوند و بینی من رو کشید، نمی‏دونم چرا صدام در نیومد، روبه یکی از افراد کمکی‏اش کرد و گفت: او مرده، مگه نه!! از سمت راست بود، جواب داد: نه بابا، زنده زنده‏اس. دوباره احضار کننده با قاطعیت بیشتری روبه یکی دیگر از دستیارانش کرد و پرسید: او مرده، مگه نه؟! اینبار از سمت چپ جواب اومد: نه بابا، یه چی داری می‏گی ها،‏بنده خدا زنده‏اس.

احضار روح

حسابی ترسیده بودم، از خودم یه منگوش گرفتم، دردم اومد؛ اینبار با صدای بلندتر گفت: می گم اون مرده، تو چی می‏گی؟ جواب داد: مطمئنم اون زنده اس، اینبار نتونستم تشخیص بدم از کدوم طرف بود، یهو سرد شدم، خیلی سرد، فکر کردم روح از بدنم خارج شده، اما نمی دونم چرا حس خیسی هم به من دست داد، از جام پریدم، صدای خنده همه بلند شد، احضار کننده رو دیدم که یه پارچ آب تو دستش بود.  

شاید در زمان دانشجویی و توی خوابگاه‏هامون اتفاقات قشتنگ و زیبایی برامون پیش اومده باشه که بعضی‏ها رو روم می‏شه بگیم و بعضی‏ها رو چون امکان کنفی توش زیاده به دفتر خاطرات متروک می‏فرستیم. این یکی از خاطرات زیبای کنف شدن من بود که برمی‏گرده به سال سوم دانشجویی توی پردیس قم دانشگاه تهران، روحش شاد، یادش گرامی



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?