سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جویای دانش در سایه عنایت خداوند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

سایه روشن

 
 
جنگ (نوشته جبران خلیل جبران)(سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 10:40 صبح )
یک‌شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد وخود را در برابر امیر به خاک
انداخت و همة مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده
و از چشم‌خانة خالی‌اش خون می‌ریزد. امیر از او پرسید «چه بر سرت آمده؟»
مرد در پاسخ گفت: « ای امیر، پیشة من دزدی‌ست، امشب برای دزدی به دکان
صراف رفتم، وقتی که از پنجره بالا می‌رفتم اشتباه کردم و داخلِ دکان
بافنده شدم. در تاریکی روی دستگاهِ بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد.
اکنون ای امیر، می‌خواهم دادِ مرا از مردِ بافنده بگیری.»

آنگاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد، و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.
بافنده‌گفت: « ای امیر، فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمانِ مرا درآورند. اماافسوس! من به هردو چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه‌ای را که می‌بافم ببینم. ولی من همسایه‌ای دارم که ‌پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و درکار و کسبِ او هردو چشم لازم نیست.»
امیر کس در پی پینه‌دوز فرستاد. پینه‌دوز آمد و یکی از چشمانش را درآوردند.


 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?