چندی پیش جشن فارغ التحصیلی دانشجویان دانشگاه پردیس قم دانشگاه تهران برگزار شد و متاسفانه اسم منم جز اونا بود. قرار بود یه ویژه نامه ای واسه این جشن ترتیب بدن و از من خواستند تا یه مطلبی واسه سرمقاله اون بنویسم. خوب من هم نوشتم با این که 2 هفته گذشته ولی خوب ممکن بعضی از دوستام هنوز نخونده باشن.
بر دل مانده های یک فارغ التحصیل
پس از آن که تلاش ها خود را به ثمر نشسته دیدم و مجتمع آموزش عالی قم (پردیس قم) را پیش روی چشم خود، دنیا را به کام و خوشبختی را پیش چشم می پنداشتم. روز ثبت نام را گویی این که چند ساعتی از آن گذشته باشد کامل به خاطر دارم. وسعت ساختمان های پردیس به سان امروز من و شما نبود؛ به در و دیوار این مرکز آکادمیک دور افتاده از مخیلات بشری که می نگریستی پویایی و نشاط را فالبداهه در ذهن تصور می کردی و از این که می دیدی با یک شاخه گل رز به استقبالت آمده اند در پوست خود نمی گنجیدی و پیش خود زمزمه می کردی: که ای بابا، چقدر تحویل می گیرن و عزت سر من خرده آدم می ذارن؛
هنوز در محیط و جو فضای متوسطه سیر می کردم و در آن هیاهو دنبال ناظم و مدیر این بزرگ دبیرستان می گشتم اما گویی تغییرات اساسی رخ داده بود و نسل ناظمان و مدیران خط کش بدست منقرض شده بود و حالا آزادانه می توانستم به این سمت و آن سمت بدوم، سر کلاس ها حاضر نشوم، حرفم را بی پرده روی برگی کاهی نگاشته، در ستون آزاد انجمن فریاد بزنم که: های مسئولین دانشگاه؛ غذای من کیفیت نداره و آشپز دقت کافی در پخت غذا نداره و بعدش هم اعتصاب غذایی و قول مسئولین دانشگاه در برطرف کردن آن. آزادانه می توانستم با همکلاسی های جنس مخالف حرف بزنم!!!!!، جزوه رد و بدل کنم و هر که را دوست داشتم در حوض بزرگ جلوی ساختمان کتابخانه بیندازم، تمام این کارها را می توانستم انجام بدهم بی آنکه کسی مرا مورد بازخواست قرار دهد، البته حراست هم بود اما آن لولویی نبود که روز اول از آن دانشجوها را تراسنده بودند.
روزها پس از یک دیگر می گذشت و من از ترم اول به ترم دوم و از ترم دوم تا ترم آخر در حال گذراندن واحدهای درسی و فعالیت در امور و نهادهایی چون نشریات دانشجویی، کانون های فرهنگی، انجمن اسلامی، بسیج، امور فرهنگی، جهاد دانشگاهی و ... بودم بی آنکه بدانم چرا دانشجو شدم، بی آنکه بخواهم بدانم چرا دانشجو شدم، بی آنکه کسی بگوید چرا دانشجو شدم و اصلا دانشجو یعنی چه؟ روزهای من افتاده از قیف وارونه پر پیچ و خم کنکور گذشت و حال امروز، روز فارغ التحصیلی من است و من بعد، به من می گویند کارشناس؟!
چند روز پیش در حال قدم زدن در محیط پردیس، مرور خاطرات می کردم، دلم برای جو و فضای دو یا سه ترم پیش به قبل تنگ شد؛ امکاناتی که به امور فرهنگی و هنری خودجوش دانشجویی تعلق می گرفت به شدت و قوت امروز نبود ولی کافی بود به گوشه ای از این دانشگاه نگاه بیندازی، می توانستی پویایی و نشاط را بی واسطه و بی تلسکوپ رصد کنی اما همین که هم ورودی هایمان لباس و کلاه فارغ التحصیلی را به تن کرده اند دیگر از پویایی و نشاط در این نوپردیس خبری نیست و گویی باید سراغ آن را از کتاب تاریخ گرفت؛ حال که باید آسیب شناسی و رفع مشکل کند را باید بگردیم دنبال عمو پرتقال فروش!!!!
بر دل مانده ها بسیار است و دنبال بازگو کردن مشکلات و درد دل های کلیشه ای و ضعف و کمبودهای روزمره ای چون: بلاتکلیفی دانشجویان بعد از فراغت از تحصیل و نبود شغل، دغدغه ای به نام تحصیلات تکمیلی برای جوان ایرانی، عدم برنامه ریزی تحصیلی و فوق برنامه ای علمی و کارآمد و ... که همواره در دانشگاه های کشور با آن روبرو هستیم، نیستم ولی بر دل مانده ای بود برای من بد کرده به خود که هیچ گاه نخواستم بدانم دانشجو یعنی چه؟ و مسئولین دلسوز ولی نه چندان کاربلد که هیچ گاه در فکر این نبوده اند که برای یک دانش آموز تبدیل شده به دانشجو که پس از ورود به فضای بزرگتر و درن دشت تر جو گیر شده است چه باید کرد و چه برنامه ای باید داشت؟