گویی چشمانش به سایه میلهها گیر کرده بودند، با آن که چند باری به سمتش
رفتم ولی از جایش تکان نخورد و عکس العملی نشان نداد. گفتم شاید من رو نمی
بینه، شاید هم مرده باشه.
چند تکه پفک کنار میلهها گذاشتم و بی آنکه خودم رو مشتاق حتی یک حرکت
جزیی او نشان دهم ظاهر نگاهم رو به سمت دیگری چرخاندم. فایدهای نداشت،
بعد از چند دقیقه بی حرکتی من و او، بلاخره اتوبوس آمد، پایم رو که روی
پله اولی گذاشتم از لای میلهها بیرون اومد و مقداری پفکها رو بو کرد و
دوباره رفت توی جوی آب.